پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

پارسا خوش تيپ 2

موقعی که دوست داریم بخوریمت...

پارسا جونم فدات بشم که بزرگ شدی و عاشق شیطنت و بازی کردنی.همین موقع بازی کردنات و شیرین زبونی هات ادم دوست داره یه لقمت کنه و بخوردت. نمونه هاش: وقتی فوتبال بازی می کنی میگی سوباسا و داد میزنی گـــــــــــــــــــــــــــــــل ؛در واقع یعنی خودتو سوباسا میدونی نقاش مامان بیشتر رنگها رو میشناسی و میگی فقط عاشق رنگ قرمز هستی و بهش میگی ابی. تازه خیلی دایره کشیدن رو دوست داری و مدام به ما میگی دایره که برات بکشیم و توپ هم دوست داری باهوش من دیگه تمام اعضای بدن رو بلدی حتی اون ریز ریزا مثلا قوزک پا،زانو و ناخن و... به عروسکات یا به نی نی ها و نی نی های توی نقاشیت میگی الان میاد،اینجا منطورت مامانشونه،چون خودت وحشتناک ماما...
29 بهمن 1392

به به دوست دارم...

از موقعی که دیگه می می نمیخوری کمی لاغر شدی ولی همه میگن خوب میشه کاش اینجور باشه چون خیلی غصه میخورم ولی از اون موقع تاحالا چیزایی که اصلا نمیخوردی ومیخوری مثلا شیر میخوری بیا و ببین قبلا موز میخوردی ولی الان دیگه بیشتر نون هم گاهی یه گاز میزنی ...
19 بهمن 1392

سفر به بافق(یزد)

پارسا جون ما به دایی جون و زن دایی قول دادیم که این هفته استراحت بابا بریم بافق پیششون و هفته استراحت رسید من و شما و بابا رسول و مامانی راهی شدیم...   جیگرم  تو راه اصلا اذیت نکردی  و پسر خوبی بودی ولی ١ساعت مونده به بافق دیگه خسته شده بودی و اذیت میکردی و نق میزدی تا بالاخره رسیدیم.... پارسا جونم تو ماشین در حال نقاشی کشیدن و اینجا هم در حال بازی با تلفنتی نفسم فکر میکردم پسر خوبی باشی ولی متاسفانه اینجور نبود،نرسیده با مهدیس دختر دایی دعوا کردی و شروع به جیغ زدن کردین،خلاصه اومدی که نسازی..... فرداش با دایی جون اینا رفتیم یه دوری تو کویر بافق بزنیم اینم پارسای ما تو کویر بافق ...
10 بهمن 1392

بای بای می می

                  پارسا جونم به علت اینکه شبا اصلا نمی خوابیدی و فقط شیر می خوردی و میدیدم هم خودت و هم ما اینجور اذیتیم قرار شد که شما رو روز شنبه که بابا رسول از دانشگاه میاد که کمکم کنه از شیر بگیریم و دیگه به قول خودت بای بای می می.ولی دیروز عصر رفتیم خونه مامانی و خاله جان هم اونجا بود و خاله جان یه پیشنهاد داد که امشب باهم خونه مامانی بمونیم که دیگه به اقا پارسا شیر ندی و اگه اذیت کرد کمکت کنم و ما هم با یه ترفندی کاری کردیم که شما از می می زده شدین و تا موقع خواب نیومدی واسه شیر خوردن و تا ساعت 12.30 برات شعر میخوندم و کلی قصه و کلی باهم حرف زدیم تا شما ...
10 بهمن 1392
1